کد مطلب:316823 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:159

سنی، شیعه می شود
در كتاب سردار كربلا صفحه ی 256، مرحوم مقرم، از علامه ی شیخ حسن دخیل این داستان را كه خود شاهد آن بوده است نقل می كند:

سیدالشهداء علیه السلام را در غیر ایام زیارت كه مصادف با اواخر دولت عثمانی بود در فصل تابستان زیارت نمودم.

سپس نزدیك ظهر، متوجه ی حرم حضرت اباالفضل علیه السلام شدم، در حالی كه به سبب گرمی هوا كسی در صحن و حرم مطهر نبود و تنها مردی از خدام كه عمری نزدیك شصت سال داشت و گوئی از حرم محافظت می كرد كنار درب اول ایستاده بود.

من بعد از زیارت، نماز ظهر و عصر را خواندم و سپس در بالای سر مقدس نشسته، به تفكر درباره ی عظمت و ابهت قمر بنی هاشم علیه السلام كه به سبب آن جانبازی و ایثارگری خود به دست آورده بود پرداختم.

همین طور كه در آن حال بودم زنی را دیدم كه وارد حرم شد و در حالی كه از سر تا پا محجوب و آثار بزرگی از او آشكار بود و پسری قریب شانزده سال، با صورتی زیبا و لباس اشراف كرد، به دنبالش حركت می كرد شروع به طواف اطراف قبر نمود. سپس مردی بلند قد با صورتی سرخ و سفید، ریشهای حنائی و هیئتی كردی وارد شد، اما رسومات شیعه یا عامه را كه فاتحه می خوانند، در مورد زیارت به جا نیاورد و پشت به قبر مطهر نمود شروع به نگریستن به شمشیرها و خنجرها و



[ صفحه 192]



زره هایی كه بالای ضریح آویزان بود كرد، بدون اینكه هیچ توجهی به عظمت و جلال صاحب حرم مقدس نماید.

من از این بی ادبی و رفتار او بسیار در شگفت شدم و متوجه نیز نگشتم كه از چه قوم و طائفه ای می باشد، جز اینكه حدس زدم از خانواده ی آن زن و پسر است، و تعجب من آنگاه زیادتر شد كه دیدم زن چگونه به بالای سر مطهر ادب می ورزد و او چنین بی احترامی می نماید.

من در تفكر راجع به گمراهی او و صبر حضرت اباالفضل علیه السلام بودم كه مشاهده كردم ناگهان آن مرد بلند قامت، از زمین بلند شد (ندیدم كه چه كسی او را بلند نمود) و در حالی كه به ضریح مطهر می خورد و فریاد می كشید، دور قبر با شدت تمام شروع به دویدن و چرخش نمود و خیز می گرفت، در حالی كه نه به قبر چسبیده بود و نه از آن دور بود گوئی شخص برق گرفته ای بود و انگشتان دستش تشنج گرفته بود و در آن حال صورتش ابتدا رو به سرخی رفت و سپس رنگ نیلی به خود گرفت و ساعتی داشت كه با زنجیر نقره ای به گردن آویخته بود و هرگاه كه خیز می گرفت ساعت به قبر شریف برخورد می كرد تا شكست و از هر سو كه دستش را از عبا بیرون می كرد به زمین نمی افتاد بلكه طرف دیگرش به زمین فرود می آمد و عبایش با این خیز گرفتن ها پاره شد.

چون زن این كرامت را از اباالفضل علیه السلام مشاهده نمود خود را به دیوار چسباند و پسر را هم در آغوش گرفت و تضرع و ابانه آغاز كرد و می گفت: اباالفضل من و پسرم دخیل شمائیم.

من نیز كه چنین دیدم از این حالت بیمناك شده و ایستادم، در حالی كه نمی دانستم چه كنم، آن مرد بدنی تنومند داشت و كسی هم در حرم نبود كه مقابلش را بگیرد، دوبار دور حرم چون عقربه ی ساعت كه از



[ صفحه 193]



خود اختیار ندارد با شتاب چرخید.

در آن هنگام خادم مذكور وارد حرم شد و با مشاهده ی آن وضعیت، به بیرون رفت و یكی دیگر از خدام بنام جعفر را صدا زد و با هم به درون آمدند و مرد را گرفتند و ریسمانی را كه طولش سه ذرع بود به گردنش بستند.

او مطیع ایستاد اما هنوز فریاد می كشید و از حال عادی خارج بود. آنان او را از حرم عباس علیه السلام بیرون بردند و به زن هم گفتند كه همراه آنها به حرم سیدالشهداء علیه السلام بیاید در میان راه كه از میان بازار می گذشتیم مردم یكی یكی از صدای فریاد و اضطراب او جمع شدند.

چون او را وارد آن بارگاه قدسی مكان نمودند و او را به ضریح مطهر علی اكبر علیه السلام بستند، حالش آرام شد و خوابید.

بعد از ربع ساعت در حالی كه عرق بسیاری بر چهره اش نشسته بود بیدار شد و با حالتی مرعوب و ترسان شروع به شهادت به یگانگی خداوند و نبوت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و امامت علی بی ابی طالب علیه السلام تا حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه شریف نمود.

چون موضوع را از او پرسیدند گفت: هم اكنون رسول خدا صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم كه به من فرمود، به اینان اعتراف كن - و آنان را برایم برشمرد - كه اگر چنین نكنی عباس علیه السلام ترا هلاك می نماید. من هم به آنان شهادت می دهم و از غیر آنان تبری می جویم.

سپس ابتدای امرش را پرسیدند. گفت: من در حرم حضرت عباس علیه السلام بودم كه مردی بلند قامت را دیدم كه مرا گرفت و گفت: ای سگ! هنوز دست از گمراهیت بر نمی داری؟ سپس با عصا از پشت سر مرا زد و من هم فرار كردم.



[ صفحه 194]



از زن نیز كه ماجرا را جویا شدند، گفت: من شیعه و اهل بغداد هستم و این شوهرم از اهل سلیمانیه و ساكن بغداد است و سنی می باشد، اما در مذهب خود متدین بوده،گناه و معصیت انجام نمی دهد،صفات نیك را دوست دارد و از خصال زشت دوری می جوید.

پیش از آنكه من زوجه ی او شوم او تجارت توتون می نمود و من نیز دو برادر داشتم كه شغلشان خرید توتون از او و فروش آن به دیگران بود.

زمانی دویست لیره ی عثمانی به او بدهی پیدا كردند و چون از عهده ی آن بر نمی آمدند تصمیم گرفتند كه خانه ی خود را در مقابل به او بدهند و خود نیز از بغداد مهاجرت كنند. از این رو او را هنگام ظهر به خانه فراخواندند و نظرشان را به او گفتند و اظهار داشتند كه غیر این خانه چیز دیگری ندارند.

در آن هنگام ناگاه او شهامت عجیبی از خود نشان داد و اوراق بدهی آنان را بیرون آورد و ابتدا آنها را پاره نمود و سپس سوزاند و به آنها اطمینان داد كه هر مقدار هم كه نیازمندند می توانند از او بگیرند.

آنان چون چنین دیدند از خوشحالی روی پای خود بند نشدند و تصمیم گرفتند كه در همانجا وی را پاداش دهند.

زن ادامه داد كه برادرانش از او نظرخواهی كرده و چون رأی او را با توجه به جوانمردی كه در حق برادرانش روا داشته بود و نیز تدین و دوری او از گناه، موافق دیدند او را به عقد وی درآوردند.

پس از مدتی زن از او خواست كه او را به زیارت كاظمین، مرقد مطهر امام كاظم و امام جواد علیهم السلام ببرد، اما او نپذیرفت و مدعی خرافه بودن آن شد. چون آثار حمل بر او پدیدار گشت از شویش درخواست نمود كه اگر فرزندی نصیبش شد نذر زیارت نماید و او هم موافقت نمود.



[ صفحه 195]



هنگامی كه فرزند به دنیا آمد وفای به نذر را از او طلب كرد، اما از قبول آن سرباز زد و آن را موكول به بلوغ فرزندش نمود.

زن كه چنین دید ناامید شده تا اینكه پسرش به سن تكلیف رسید و مرد از او خواست تا برایش همسری بیابد، اما وی گفت تا هنگامی كه به نذرش وفا نكند چنین نخواهد كرد.

از این رو بود كه وی با اكراه قبول نمود، و زن در هنگام زیارت آن دو امام همام علیهم السلام، از آن بزرگواران درخواست نمود كه وی را به تشیع هدایت نمایند. اما آثاری كه مایه ی سرور او شود مشاهده ننمود بلكه از اسائه ی ادب و استهزاء شویش بس در غم و حزن شد.

سپس آن مرد زوجه و پسرش را به زیارت حضرت هادی و امام حسن عسگری علیهم السلام در سامرا برد و در آنجا هم دعای زن مستجاب نشد و استهزاء و اسائه ی ادب شویش نیز افزوده گشت.

چون به كربلا رسیدند زن گفت: به زیارت اباالفضل علیه السلام می روم و اگر او كه باب الحوائج است حاجتم را روا ندارد برادرش سیدالشهداء و پدرش امیرالمؤمنین علیهم السلام را زیارت نمی كنم و به بغداد بر می گردم. چون به حرم حضرتش رسید جریان را به عرض قمر بنی هاشم رساند و قصد خود را هم اعلام داشت،كه بار دیگر دریای خروشان كرم حضرت عباس علیه السلام به جوش آمد و دعای زن استجابت یافت و مرد به سعادت ابدی نائل گشت.



سپاه عشق را یار آفریدند

وفا را طرفه معیار آفریدند



گلی خوشبو ز باغ آفرینش

به رنگ و بوی دادار آفریدند



سپهر عزم و ایمان خلق كردند

محیط عشق و ایثار آفریدند



بشارت باد انصار خدا را

كه عباس علمدار آفریدند



[ صفحه 196]



زهی حسن و زهی خلق و زهی خو

محمد را دگر بار آفریدند



علی دست خدا را دست و بازو

خدا را میر انصار آفریدند



یگانه یوسف مصر بقا را

به نقد جان خریدار آفریدند



نه یك مه، صد فلك خورشید توحید

نه یك گل بلكه گلزار آفریدند



تعالی الله زهی مهر و زهی قهر

كه با هم جنت و نار آفریدند



ادب را، عشق را، صدق و صفا را

به یك تابنده رخسار آفریدند



شعر از غلامرضا سازگار (میثم)



[ صفحه 197]